parsiblog تیر 1389 - وقت اضافه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























وقت اضافه

در عرض یک دقیقه می شه یک نفر رو خرد کرد... در یک ساعت می شه یک نفر رو دوست داشت و در یک روز فقط یک روز می شه عاشق شد ولی یک عمر طول می کشه تا کسی رو فراموش کرد
نوشته شده در جمعه 89/4/25ساعت 7:48 عصر توسط hasti نظرات ( ) |


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/24ساعت 5:37 عصر توسط hasti نظرات ( ) |

می دونستی اشک گاهی از لبخند با ارزش تره؟ چون لبخند رو به هر کسی می تونی هدیه کنی اما اشک رو فقط برای کسی می ریزی که نمی خوای از دستش بدی


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/23ساعت 4:10 عصر توسط hasti نظرات ( ) |

If you want to be successful then do this:

Look at your past by forgiveness

Look at your now with pathetic

And then

Look at your future with HOPE

اگر می خواهی به موفقیت دست پیدا کنی این کارها را انجام بده:

به گذشته با گذشت نگاه کن

به حال با رقت و دلسوزی نگاه کن

و سپس

به آینده ات با امید نگاه کن


نوشته شده در دوشنبه 89/4/21ساعت 2:6 عصر توسط hasti نظرات ( ) |

نمی خوام بگم قدر 1 دنیا دوست دارم چون دنیا 1روز تموم می شه نمی خوام بگم سیاهی چشات مثل شب پر ستاره است چون شب هم بالاخره تموم می شه نمی خوام بگم دوست دارم چون دوست ندارم بلکه عاشقتم


نوشته شده در دوشنبه 89/4/21ساعت 2:5 عصر توسط hasti نظرات ( ) |

این شعر توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره : وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم، وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم، وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم... و تو، آدم سفید، وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی، وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای، وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی، و وقتی می میری، خاکستری ای... و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟
نوشته شده در دوشنبه 89/4/21ساعت 1:54 عصر توسط hasti نظرات ( ) |

کشاورزی چینی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه اش استفاده می کرد.

یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد. همسایه ها در خانه ی او جمع شدند و به خاطر بدشانسیش به همدردی با او پرداختند.

کشاورز به آنها گفت: «شاید این بدشانسی و شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می داند.»

یک هفته بعد، اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها برگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسیش تبریک گفتند.

کشاورز گفت: «شاید این خوش شانسی بوده و شاید هم بدشانسی، فقط خدا می داند.»

فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود، از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست.

این بار وقتی همسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند، به او گفتند: «چه آدم بدشانسی هستی؟»

کشاورز باز جوادب داد: «شاید این بدشانسی بوده و شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می داند.»

چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند، به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم با خود گفتند: «شاید این خوش شانسی بوده و شاید هم بدشانسی، فقط خدا می داند!»

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/4/20ساعت 9:46 عصر توسط hasti نظرات ( ) |


Design By : Pichak