کشاورزی چینی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه اش استفاده می کرد. یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد. همسایه ها در خانه ی او جمع شدند و به خاطر بدشانسیش به همدردی با او پرداختند. کشاورز به آنها گفت: «شاید این بدشانسی و شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می داند.» یک هفته بعد، اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها برگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسیش تبریک گفتند. کشاورز گفت: «شاید این خوش شانسی بوده و شاید هم بدشانسی، فقط خدا می داند.» فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود، از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست. این بار وقتی همسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند، به او گفتند: «چه آدم بدشانسی هستی؟» کشاورز باز جوادب داد: «شاید این بدشانسی بوده و شاید هم خوش شانسی، فقط خدا می داند.» چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند، به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم با خود گفتند: «شاید این خوش شانسی بوده و شاید هم بدشانسی، فقط خدا می داند!»
Design By : Pichak |